بعضى شب ها
خاطره هاى 20 ساله ات یکى یکى سراغت مى آیند
هرجا که باشى فرصت بلند شدن هم نمى دهند، خفه ات می کنند از بغض،
نه ازین بغض هایى که در خیلى از پست ها و نوشته ها شنیدى و خواندى، یه بغض واقعیِ واقعی
یه بغضى که مادرت میفهمد و میپرسد "چیزى شده؟"
بغضى که میان خنده ات پنهانش میکنى و جواب میدهى "نه روز سختى بود خستم"
جورى که دوست دارى زمان را برگردانى و طور دیگرى رقم بخورد گذشته ات
جورى که امروز حسرت حماقت هاى گذشته ات را نخورى
اصلا ...
همه ى متن بالا را بریزید دور
این جور حال، نوشتن نمى خواهد گریه مى خواهد
نه اصلا گریه هم نمی خواهد
بیخیالى مى خواهد
چیزى که براى چند روز هم که شده فراموش کند همه ى اتفاقاى بیست ساله به علاوه چن روز بعدى را
+شاید اگر باورهایى نبود چیزهایى دیگر مینوشتم
+ نه منت میگذارم نه ناشکرى میکنم، فقط ...
خودت میدونى...